محل تبلیغات شما



چند روزی هست که میخوام برات نامه بنویسم ولی حجم زیاد کار نمیذاره. وقتی رو صحنه ی با شکوه اسپیناس دیدمت از خوشحالی دلم میخواست گریه کنم ولی جلو خودمو گرفتم که ریملم گونه های سرخمو سیاه نکنه. همه چی قشنگ بود حتی انتظارم برا اومدنت گاهی فکر میکنم از قصد دیر میای که بهم بفهمونی من عاشقم و تو معشوق پس حاکم تویی و من محکوم.

دوباره لقمه تو باهام تقسیم کردی، دوباره رو صندلی کناری سمند طلایی نشستم، دوباره موهات بلند شده و من دستمالی که آدم بدا انداختن رو موهات برا شوخی رو بهونه میکنم تا به دریای مواج و سیاه سرت دست بزنم و اینا یعنی هشتاد درصد اون چیزی که من برای احساس خوشبختی میخوام. آخرین ماه پاییز باشه و کسی که همه دنیات تو دستاشه نارنگی شو باهات قسمت کنه ازت مجنونی می‌سازه که به هیچی فکر نکنی جز شبی که تمام قد دیدتت و ازت تعریف کرده حتی اناری که گردنم بود حاضره شهادت بده صداقت قلبمو وقت گفتن دورت بگردم یا به قول تو بچرخم. امروز چند خط از یه کتابو خوندم میگفت خانوم باید ناز باشه و آقا نیاز! ولی من نمیخوام و نمیتونم چون اگه تظاهر کنم به دوست نداشتن مرد زندگیم خودمم باورم میشه و دیگه کسی نمیمونه که بخوام وجودم رو باهاش قسمت کنم اون وقته که رابطه میشه ابزاری برای پاسخ به نیاز فیزیولوژیکی بدن و من بیزارم از هرچی که روح ازش یده شده باشه.


وقتایی که نبودنت برام طولانی میشه میرم و پستهای قبلی وبلاگتو میخوندم.یوقتا باهاشون فال میگیرم ، وقتایی هم میشه که پست همون ماه تو سالهای قبل رو میخونم.با هر کدومش هزارتا خاطره تو سرم میرقصه.گاهی خاطره انقدر واقعی میشه که دست و پاهام یخ میشن و میلرزن مثل اولین باری که هرکدومشونو خوندم.بعضیاشون خیلی اذیتم میکنن انقدر که از یه خطی به بعد جلو نمیرم و به سرگیجه فکر میکنم.ایکاش این نامه ها رو میخوندی لااقل مطمئن بودم هنوز صدامو میشنوی و میتونم باهات از زمین و
امروز روز عجیبی بود. صبح بیدار بشی با خوندن خبر م سریالی که تو خونه ی امنت به شکار میشسته. هنرهای زیبا خونه منه، جایی که توش دوباره به دنیا اومدم، هدف هامو دنبال کردم، عاشق شدم، گریه کردم، خندیدم، دوستای مهربون پیدا کردم و حالا امروز شنیدم یه کسی که نمیدونم چی میشه اسمشو گذاشت تو تموم این سالها داشته طعمه هاشو انتخاب میکرده و بعد اونا رو میکشونده تو خونه ش، و داروی بیهوشی تو شراب و دریدن، دریدن دریدن و شما پسرا تو این سالها چقدر خوب بلد شدین صرف این
غزاله اون لحظه ی عجیب رو دیده. دوستش از تعجب نمیدونسته چی بگه. چرا ما هردو یه خواب رو زندگی کردیم؟ و جهان غزاله رو انتخاب کرد تا قلم روی بوم بذاره و لحظه رو برام بکشه و من از جهان قصه ها آمدم تا ما گنگ خواب دیده نباشیم و اما عالم همه کر بود که اگه نبود تراپیست ها از کجا میخواستن نون بخورن راستی تو میدونی نون گلوله چیه؟ من هرچی واج شماریش میکنم نون نداره اینه که از خیرش گذشتم و پیام مادر جهان رو نخونده به دیده ی منت پذیرفتم.
دوره ی شناخت کهن الگوها رو شروع کردم برای اینکه خودمو بهتر بشناسم. تازه دارم معنای خیلی از رفتارامو میفهمم. گاهی از خودم میترسم نمیدونم این همه زن چجوری در من پنهان شدن اما آفرودیت و دیمیتر انقد قدرتشون زیاد شده که رسما اجازه ی ابراز به کسی نمیدن و آتنا هم با کلی جنگ ودعوا تونسته به گرد پاشون برسه. یادته همه ش میگفتی خودتو دوست داشته باش؟ من خودمو دوست دارم انقد که خیلیا میگن خودخواهم ولی جفا بود پیش معشوق سخن از خود به میان آوردن.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

رودسر شهر ساحلی